عطش برای اطلاع از آنچه که در شهر و همچنین دیگر شهرها میگذشت چنان بالا بود که مردم به هر کسی که فکر میکردندخبری دارد و یا ادعا میکرد که خبر دست اولی دارد اقبال نشان میدادند و با دقت به حرفهایش گوش میدادند.دیگر کم کم آن مرزهای ساختگی که به اشکال مختلف بین ادامها وجود دارد و باعث فاصلههای پنهان و اشکار بین طبقات مختلف مردم شده بود ، فرو میریخت و یک نوع یگانگی بین مردم شکل میگرفت ،مردم داشتند سوار مرکبی میشدند که آنها را به مقصدی یگانه رهنمون میساخت.یکی از کسانی که دست کم خانوادهٔ ما تلاش میکرد فاصلهاش را با حفظ کند و آمد وشدش به خانه ما منع شده بود زن همسایه بود .زنی بی سواد و به شدت فتنه انگیز که همیشه به شغل حرف بردن و حرف آوردن مشغول بود .و روزی نبود که درب یا داخل منزلشان دعوا یا جنجال دیگران برپا نباشد.آشنایان یا فامیلهایشان دسته دسته برای رودر رو کردن یا اثبات شنیدهیشان به منزل آنها میامدند که نتیجه آن گاها به دعوا و حتئ زد و خورد بین مردان با مردان و زنان با زنان میشد و حتئ گاهی اوقات پای شهر بانی هم به این ماجراها کشیده میشد.به هر حل هم در همسایهها هم در فامیل و هم در شهر بانی فرد شناخته شدهای بود.شوهرش در ادارهای نگهبان بود ،روزها در خانه نبود یا اگر بود بی خوابی شبهأی که سر کار بود جبران میکرد.بقول پدرم شوهرش از آن ادمهأی بود که زورش به زنش نمیرسید و بیشتر نقش تماشاچی را بازی میکرد و گاه در دعواهائی که بدست زنش درست میشد کتک هم میخورد.در آن روزها او سرگرمی بهتری پیدا کرده بود ،همیشه در اطراف مکان هائ که احتمال میداد خبری باشد در گردش بود،کسب خبر میکرد و بعدا با هزاران آب و تاب برای دیگران تعریف میکرد.شوق شنیدن اخبار جدید باعث شد که بزودی دیگران گذشتهٔ او را فراموش کنندو به او نه تنها بدیدهٔ یک فتنه گر بلکه به دیدن یک فرد مورد احترام نگاه کنند .دیگر مثل گذشته اشنایانش از او دوری نمیکردن ،همسایهها که جای خود داشتند .هر وقت که از تظاهرات برمیگشت زنهای همسایه در نوبت بودند که او به خانههایشان برود و برایشان خبر جدید ببرد.ما از دیگر همسایهها به او نزدیکتر بودیم .چون او همسایه دیوار به دیوار ما بود ،به همین خاطر اول به خانهٔ ما میامد.یک بار که او در خانهٔ ما آماده بود پدرم هم سر رسید ولی چون شنیده بود که خبر آورده و قصد فتنه انگیزی نداردترش روی نکرد و حتئ جواب سلامش را هم داد .وقتی هم رفت ایرادی به مادرم نگرفت.جالب اینجا که با گذشته چند روزی چنان با ما و همسایها احساس خودمانی میکرد که هر گاه درب منزلی باز بود بدون درنگ وارد میشد و کسی هم به او ایراد نمیگرفت.یادم میاید یکی از روزها سرا سیمه وارد خانه ما شد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر