۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

شورش 57 قسمت چهارم دانگ,دانگ,دانگده شاه.دانگولی فرح دانگولی شاه

عطش برای اطلاع از آنچه که در شهر و همچنین دیگر شهر‌ها میگذشت چنان بالا بود که مردم به هر کسی‌ که فکر میکردندخبری دارد و یا ادعا میکرد که خبر دست اولی‌ دارد اقبال نشان میدادند و با دقت به حرف‌هایش گوش میدادند.دیگر کم کم آن مرز‌های ساختگی که به اشکال مختلف بین ادامها وجود دارد و باعث فاصله‌های پنهان و اشکار بین طبقات مختلف مردم شده بود ، فرو میریخت و یک نوع یگانگی بین مردم شکل میگرفت ،مردم داشتند سوار مرکبی میشدند که آنها را به مقصدی یگانه رهنمون میساخت.یکی‌ از کسانی‌ که دست کم خانوادهٔ ما تلاش میکرد فاصله‌اش را با حفظ کند و آمد وشدش به خانه ما منع شده بود زن همسایه بود .زنی‌ بی‌ سواد و به شدت فتنه انگیز که همیشه به شغل حرف بردن و حرف آوردن مشغول بود .و روزی نبود که درب یا داخل منزل‌شان دعوا یا جنجال دیگران برپا نباشد.آشنایان یا فامیل‌هایشان دسته دسته برای رودر رو کردن یا اثبات شنیدهیشان به منزل آنها میامدند که نتیجه آن گاها به دعوا و حتئ زد و خورد بین مردان با مردان و زنان با زنان میشد و حتئ گاهی اوقات پای شهر بانی‌ هم به این ماجرا‌ها کشیده میشد.به هر حل هم در همسایه‌ها هم در فامیل و هم در شهر بانی‌ فرد شناخته شده‌ای بود.شوهرش در اداره‌ای نگهبان بود ،روز‌ها در خانه نبود یا اگر بود بی‌ خوابی‌ شبهأی که سر کار بود جبران میکرد.بقول پدرم شوهرش از آن ادمهأی بود که زورش به زنش نمیرسید و بیشتر نقش تماشاچی را بازی میکرد و گاه در دعواهائی که بدست زنش درست میشد کتک هم میخورد.در آن روزها او سرگرمی بهتری پیدا کرده بود ،همیشه در اطراف مکان هائ که احتمال میداد خبری باشد در گردش بود،کسب خبر میکرد و بعدا با هزاران آب و تاب برای دیگران تعریف میکرد.شوق شنیدن اخبار جدید باعث شد که بزودی دیگران گذشتهٔ او را فراموش کنندو به او نه تنها بدیدهٔ یک فتنه گر بلکه به دیدن یک فرد مورد احترام نگاه کنند .دیگر مثل گذشته اشنایانش از او دوری نمیکردن ،همسایه‌ها که جای خود داشتند .هر وقت که از تظاهرات برمیگشت زنهای همسایه در نوبت بودند که او به خانه‌هایشان برود و برایشان خبر جدید ببرد.ما از دیگر همسایه‌ها به او نزدیکتر بودیم .چون او همسایه دیوار به دیوار ما بود ،به همین خاطر اول به خانهٔ ما میامد.یک بار که او در خانهٔ ما آماده بود پدرم هم سر رسید ولی‌ چون شنیده بود که خبر آورده و قصد فتنه انگیزی نداردترش روی نکرد و حتئ جواب سلامش را هم داد .وقتی‌ هم رفت ایرادی به مادرم نگرفت.جالب اینجا که با گذشته چند روزی چنان با ما و همسایها احساس خودمانی میکرد که هر گاه درب منزلی باز بود بدون درنگ وارد میشد و کسی‌ هم به او ایراد نمیگرفت.یادم میاید یکی‌ از روزها سرا سیمه وارد خانه ما شد

شورش 57 قسمت سوم خبرنگاران خانوادگی

برادری دارم که سال‌ها از من بزرگتر است.در درس خواندن چندان موفقیتی کسب نکرده بود،چنان که هر کلاس را ۲ سال و گاهی‌ هم ۳ سال طی‌ میکردد،به همین دلیل در خانواده ما که اکثرا درس خوان بودند مورد کم مهری بود .در سال ۵۶ هم که سنش زیاد شده بود ، در مدرسه روزانه او را ثبت نام نکردند و به ناچار پدرم او را در کلاس‌های شبانه که مخصوص بزرگ سالان بود نام نویسی کرد. روز‌ها که ما به مدرسه میرفتیم او در خانه بود و به پدر و مادرم کمک میکرد .فامیلی هم داشتیم که بنا بود و چون حسن اخلاق داشت پدرم به او اعتماد زیادی داشت ،هر گاه کار‌هایش سبک بود و احتیاج به کارگر داشت برادرم را با خودش به سر کار میبرد.مادرم میگفت حالا که او در درس پیشرفت نداشته دست کم برای آیندهٔ خودش کاری یاد بگیرد. در روز‌هایی‌ که تظاهرات خیابانی شروع شد و مدارس و دانشگاه‌ها به تعطیلی‌ کشیده شد ،تقریبا به جز پدر و برادری که ذکرش رفت همه خانه نشین شده بودند و از وقایعی که در بیرون جریان داشت خبری نداشتند ،وقایع مهم آن روز‌ها در خیابان‌های مرکزی شهر و دانشگاه‌ها ،دبیرستان‌ها و اطراف آنها اتفاق میفتاد .پدرم که به دلیل نوع کارش اصلا کاری در مرکز شهر نداشت،صبح ها که بسر کار میرفت ،دیر وقت به خانه باز میگشت ،اما برادرم که بدلیل کار بیرون از خانه و تحصیلات شبانه منعی برای رفت و آمد نداشت گاه گاهی‌ به آنجا‌ها میرفت و سرو گوشی آب میداد و اخبار آن را با خود به خانه میاورد و مخفیانه برای ما و بعد برای مادر تعریف میکرد.در آن زمان بزرگتر‌ها راجع به وقایعی که به سرعت در حال اتفاق بود چیزی نمیدانستند و اگر میدانستند ترجیح میدادند با کسی‌ در میان نگذارند و به نوعی خودشان را از آن ماجرا‌ها دور نگاه دارند و کوچکتر ههم از صحبت در این باره منع شده بودند .برادر هر روز خبر‌های جدید و داغ تری میاورد ،کم کم وقتی‌ از طریقه مادر به گوش پدر هم رسید ،او که گویا از آن بیخبری در عذاب بود ،ضمن اینکه به برادرم گوشزد میکرد که خودش را درگیر آن مسائل نکند اما به نحوی آسان گیری او، برادر را به بیرون رفتن و آوردن اخبار بیشتر ترغیب میکرد.بدین ترتیب برادری که تا ۱ ماه پیش به دلیل کم کاری در تحصیل مورد سرزنش بزرگتر‌ها بود ،اکنون به شخصی‌ مهم و موثر در خانه تبدیل شده بود و روز هائ که کشور در تاب و تب بی‌ خبری میسوخت ،خبرنگارانی خانوادگی مثل برادر من و رادیو بی‌.بی‌.سی‌ کعبهٔ میلیونها ایرانی‌ شده بود.

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

شورش 57 قسمت سوم

و اما روز‌های بعد ما که نفهمیدیم چه طور شد که همان آدمهای شاد و رقصان و پایکوبان (سنا گو و دعا گو) به یکباره ناراحت و عصبانی‌ شدند و شد آنچه شد.آن روز‌ها برای من دانش آموز راهنمای تعجب آور بود که میدیدم آدم‌های بزرگ به این سرعت میتوانند تغیر حالت بدهند و با عصبانیت هر آنچه بدستشان میاید بدون اینکه بپرسند چیست یا مال کیست ،پرت کنند و از بین ببرند.البته روز‌های بعد تا حدودی دلیلش را در شعار هائ که میدادند فهمیدم (پول نفتمونه بشکن و بنداز ،،،پول نفتمونه بشکن و بنداز).در آن روز‌ها هر شخص غیر ایرانی‌ که با روحیات مردم شناخت قبلی‌ نداشت و در آبان ماه به ایران سفر کرده بود و آن جشن و سرور‌ها را دیده بود و بار دوم درست یک ماه بعد در آذر ماه به ایران سفر میکرد ،دچار سر در گمی میشد و فکر میکرد به کشور دیگری آمده است. به هر حال اگر یک روزی در این مملکت کار به دست شوم،حتما این تجربه و این روحیات مردم را به خاطر خواهم داشت.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

شورش 57 قسمت دوم

با آنکه آنجا هم زیر تمرینهای یکنواخت و سخت برای هماهنگی بیشتر گروهها با هم قرار داشتیم،ولی‌ صد البته بهتر از چاردیواری مدرسه واتاقکی به نام کلاس و معلم هائ که انگار وظیفه‌شان فقط گرفتن شادی از بچه هاست، بود. روزها گذشت و چهارم ابانهماه رسید ،به دلیلی‌ که ما آن روز‌ها نمیدانستیم جشنها مثل سالهای قبل در استادیم برگزار نشد ولی‌ به هر حال مردم بطور خود جوش که شاید ناشی‌ از عادت بود به جشن و پایکوبی در خیابان‌ها پرداختند .مردم گروه گروه به سمت خیابان مرکزی شهر که محل رژه بود میرفتند و یک صدا فریاد میزدند زنده و جاوید باد سلطنت پهلوی بعد هم مثل سالهای قبل رژه ماشینها در خیابان مرکزی شهر شروع شد ،بزرگترها دسته دسته سوار ماشینهای وانت بار و کامیون‌ها میشدند و از آن بالا فریاد شادمانی سر میدادند و شعار هایی در حمایت از شاه و خانوادهٔ سلطنتی سر میدادند.ما بچه‌ها که برنامه مان در استادیم بهم خرده بود از همدیگر جدا شده و هر کسی‌ تلاش میکرد با زور و کمک بزرگتر‌ها خود را از ماشین‌ها بالا بکشد وسواره در این جشن شرکت کنیم .از آن زمان خاطرات خوبی‌ دارم ،صرف نظر از اینکه دلیل آن چه بود ،بیشتر به خاطره آن شادی هائ بود که نظیر آن دیگر تکرار نشد و دیگر از شهر و دیار ما رخت بر بست و رفت.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

شورش 57


اواخر مهر و اوایل آبان ماه سال ۱۳۵۷ صبح‌ها ما را از مدرسه راهنمایی برای شرکت در تمرین نمایش های گروهی که قرار بود در روز ۴ آبان ماه برگزار شود به زمین چمن استادیم نزدیک مدرسه میبردند، بچه ها را از دیگر مدارس هم میاوردند.ما البته بسیار خوشحال بودیم.از آن اتاق ۲۰ متری در بسته که مثل زندان ما را در آن جا داده بودند و یک زندان آن به اسم معلم ، هر بچه ای فراری بود . به هر حل دسته دسته میرفتیم و در پایان هم دسته دسته باز میگشتیم . تقریبا روزانه ۲ تا ۳ ساعت از وقت کلاس‌ها به این امر اختصاص داشت. یادم میاید وقتی‌ میخواستند کلاس‌ها را تعطیل کنند بیشتر معلم‌ها ناراضی بودند ، ما که فکر میکردیم که آنها از اینکه ما از زیر دست‌شان مدتی‌ آسوده هستیم ، ناراحت میشوند. هر گاه سرو کلهٔ معلم ورزش پیدا میشد که آماده بود ما را برای شرکت در مراسم با خود ببرد ما در دلمان قند آب میکردند ولی‌ از ترس عکس العمل معلم به روی خودمان نمی آوردیم .معلم ورزش در درب هر کلاس مدتی‌ با معلمها گفتگو میکرد تا معلمها راضی‌ شوند که ما را با خود ببرد ،ولی‌ با آمدن آقای ناظم و آقای مدیر قضیه به نفع معلم ورزش و در نهایت به نفع ما خاتمه پیدا میکرد. ما که از صحبتهای آقایان چیزی نمیفهمیدیم، فقط یک روز یکی‌ از معلمها میگفت که بچه‌ها از درسشان عقب میمانند.هدف از شرکت در آن تمرینها آماده شدن برای روز ۴ آبان جشن تولد شاه بود .